
منتظر نباش که شبی بشنوی ، از این دلبستگی های ساده دل بریده ام !
که عزیز بارانی ام را ، در جاده ای جا گذاشتم !
یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام کردم !
توقعی از تو ندارم !
اگر دوست نداری در همان دامنه ی دور دریا بمان !
هر جور راحتی ! باران زده ی من !
همین سوسوی تو از آن سوی پرده ی دوری برای روشن کردن اتاق تنهای ام کافی است
من که این جا کاری نمی کنم فقط گهگاه گمان دوست داشتنت را
در دفترم حک می کنم
همین !

این کار هم که نور نمی خواهد...!!!

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی افکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
میتوان یک شبه پی برد به دلداد گیش
یک نفر سبز چنان سبز که از سبزیش
میتوان زد پلی از حس خدا تا دل خویش
آی بی رنگتر از آیینه یک لحظه بایست
راستی آن شبح هر شبه تصویر تو نیست
راستی گر شبح هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو با آیینه اینقدر یکی ست

حتم دارم که تویی آن شبح آیینه پوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکارش مکوش
